به وبلاگ سلام عزیز خوش آمديد

عضويت در وبلاگ
منوي اصلي
صفحه نخست
پست الکترونيک
آرشيو مطالب
فهرست مطالب وبلاگ
پروفایل
موضوعات
دانستنیها و مطالب گوناگون
دانستنی از همه جا
دانستنیهای مذهبی
دانستنیهای علمی
دانستنیهای خانه داری
پلاکهای خودرو در ایران
گوناگون از همه جا
سودان
اطلاعاتی راجع به سودان
جدول پروازهای سودان
پیامک
انواع پیامکهای طنز.ادبی.عاشقانه
دعا-زیارت (متون)
دعا
زیارت
حديث
عکس و تصویر
عکسهای طنز
سرگرمی
العربي
القصص و العبر
هل تعلم؟
متنوع
ENGLISH
story
sweet life
ETC
داستان راستان
اضافات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 100
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 101
بازدید ماه : 326
بازدید کل : 254724
تعداد مطالب : 295
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

آخرین مطالب
طراح قالب

Template By: NazTarin.Com

سلام

مشت خدا بزرگتره
دختر کوچولو وارد مغازه شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
 
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
 
پی‌نوشت:
 
داشتم فکر میکردم حواسمون به اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که :
                 مشت خدا از مشت ما بزرگتره

[+] نوشته شده توسط رضا در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:داستان,حکایت, در ساعت 8:56 | |
شهامت گذشتن از گردو ها
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد."
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد."
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ستم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.
 
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد. بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن. بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل‌کاری را از دست ندهیم
[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:حکایت,خانواده, در ساعت 15:14 | |
حکایت های شنیدنی
خداوند به فرشته ها شعور داد بدون شهوت ؛
به حیوان ها شهوت داد بدون شعور ؛
و به انسان هر دو را ......
انسانی که شعورش بر شهوتش غلبه کند از فرشته ها بالاتر است .
و انسانی که شهوتش بر شعورش غلبه  کند از حیوان پست تر است ..........
( گاهی شهوت نیروی جنسی نیست ، دنیا طلبی - غرور- مردم ازاری -قضاوت بی جا...و نوعی شهوت است )
 ----------------------------------------------------------
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست دارد.
پرسیدند: کجا میروی ؟؟؟؟گفت : میروم با آتش ؛ بهشت را بسوزانم
و با آب ؛ جهنم را خاموش کنم
تا مردم خدارا فقط به خاطر عشق به او بپرستند؛
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم !!!!!!
-----------------------------------
بین تمام دشمنان به نزدیک ترین دشمن خود که زبان است بیشتر توجه داشته باش
----------------------------------------
در زندگی خود هیچ وقت چهار چیز را نشکنید :
1- اعتماد
2-قول
3-قلب
4-ارتباط
شکسته شدن آنها صدایی ندارد؛ ولی خیلی دردناک است .
[+] نوشته شده توسط رضا در چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:انسان,شهوت,حکایت, در ساعت 2:16 | |
ناامید از رحمت خداوند نباش
هان مشو نومید چون واقف نئی از سر غیب           باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
 
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های ندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از  گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز      کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود     این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
 
پیرمرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید  دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...

 نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌
تو مبین اندر درختی یا به چاه    تو مرا بین که منم مفتاح راه  
[+] نوشته شده توسط رضا در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:داستان,حکایت, در ساعت 17:19 | |
حکایت

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "


[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:حکایت, در ساعت 9:22 | |
مراقب پروانه ات باش
 
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد.شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه می کرد.
سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر می رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.پروانه به راحتی از آن خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.آن شخص بازهم به تماشای پروانه نشست چون انتظار داشت که بالهایش باز و گسترده و محکم شوند و از بدن او محافظت کنند.
 
اما چنین اتفاقی نیفتاد!
 
در واقع پروانه بقیه عمرش را می خزید و هرگز نتوانست پرواز کند.چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمی دانست این بود که : محدودیت پیله و تلاش برای خروج از سوراخ آن راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه قرار داده بود تا بتواند بعد از خروج از پیله پرواز کند.
  
اگر خداوند اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم و به اندازه کافی قوی نمی شدیم و هرگز نمی توانستیم پرواز کنیم. 
من قدرت خواستم و خداوند مشکلات را برسر راهم قرار داد.
 من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم. 
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من تفکر و توان جسمی داد تا کار کنم. 
من جرات خواستم و خداوند موانعی برایم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.
 من عشق خواستم و خداوند افرادی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند. 
من به هر چه خواستم نرسیدم اما به هر آنچه نیاز داشتم دست یافتم . 
 
پس بدون ترس زندگی کن.
[+] نوشته شده توسط رضا در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:پروانه,زندگی,داستان,حکایت, در ساعت 11:34 | |
فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

[+] نوشته شده توسط رضا در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:فرعون,شیطان,حکایت, در ساعت 16:3 | |
زندگی شیرین
دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتی از ان استفاده کنی بلکه فرمان است که راه به راه درست هدایت می کند.
 
 
می دونی چرا شیشیه جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.
 ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- 
دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه
 
 
تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت
 
 
دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری.
 
 
اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان
 
 
وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره
 
 
شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکنه چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت.
 
 
وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است
 
 
نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند



 

[+] نوشته شده توسط رضا در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:زندگی شیرین,داستان,حکایت, در ساعت 10:13 | |
ثروتمند زیستن به ز ثروتمند مردن

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیت سیرک ایستاده بودیم.

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در
مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیت می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیت برای بچه ها و دو بلیت برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیت ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیت ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
 
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد،
گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند،
من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...!!!!
 
بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه ثروتمند بمیریم.
 
 
[+] نوشته شده توسط رضا در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:داستان,ثروتمند,حکایت,, در ساعت 9:59 | |
فراموش نکن زندگی کنی
ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،  سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.
 
لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.
 
قدر دادن موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.
 
برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم.
سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم
گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد
و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم
[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:زندگی,حکایت, در ساعت 10:30 | |
سه پیشنهاد

آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.

کتاب پرسه در حوالی زندگی از لهستان ، روایت مصطفی مستور،

با تشکر از آقای دکتر مجید سبزه پرور

[+] نوشته شده توسط رضا در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:داستان,حکایت, در ساعت 12:41 | |
حکایت اعتماد
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
باديه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد باديه‌نشین تعویض کند.
باد‌يه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول باديه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. باديه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزديدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
"برای هیچ‌کس تعريف نکن که چگونه مرا گول زدي..."
باديه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسي به او کمک نخواهد کرد.
باديه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...
برگرفته از کتاب بال‌هايي براي پرواز (نوشته: نوربرت لايتنر).با تشکر از جناب آقای نوروزی و آقای دکتر سبزه پرور
[+] نوشته شده توسط رضا در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:دزد,حکایت,گدا, در ساعت 17:15 | |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آرشيو
تير 1394
شهريور 1393
مرداد 1393
تير 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
آمار
روز بخير كاربر مهمان!
آمار بازديدها:
افراد آنلاين:
تعداد بازديدها:

مدير سایت :
رضا
لينكستان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com


لينكدوني

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون
قیمت پرده اسکرین
کاشی سازی

آرشيو پيوندهاي روزانه


CopyRight| 2009 , heidari.LoxBlog.com , All Rights Reserved
Powered By Blogfa | Template By: LoxBlog.Com