آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.
کتاب پرسه در حوالی زندگی از لهستان ، روایت مصطفی مستور،
با تشکر از آقای دکتر مجید سبزه پرور
[+] نوشته
شده توسط رضا در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:داستان,حکایت,
در ساعت12:41 | |
بهشت و جهنم
روزي يک مرد با خداوند گفتگویی داشت:'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلي هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدي، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد گفت: 'خداوندا نمي فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، در حالي که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!'
هنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، هنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، هنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، به همنوع خود مهرباني نماييد، همسايه خود را دوست بداريد، زيرا که هيچ کس به تنهايي وارد بهشت خدا (ملکوت الهي) نخواهد شد.
[+] نوشته
شده توسط رضا در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:بهشت,جهنم,خدا,
در ساعت18:3 | |
قدرت فکر
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شداگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد
...
شرح حکایتهر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...هيچوقت نبايد فراموش كنيم كه ما به چيزي كه فكر ميكنيم ميرسيم نه به چيزي كه دوست داريم. هميشه يك حس خوب , يك فكر خوب به دنبال ميآورد . پس حس خود را سرشار از عشق و شوق كنيم و مثبت اندیش باشیم.قانون جذب به ما مي گويد كه در زندگي به همان چيزهايي مي رسيم كه بر روي آنها تمركز مي كنيم و به آن انرژي مي دهيم. چه بخواهيم و چه نخواهيم به هر چيزي كه فكر كنيم در زندگي برايمان متجلي خواهد شد.به عبارت ديگر بر روي هر چيزي كه تمركز كنيم آن را به زندگيمان فرا خوانده ايم.دنيا و هستي از روي طبيعت و ذات خود براي كساني كه آن را سخت و پيچيده فرض مي كنند سختي و پيچيدگي بيشتري فراهم مي سازد و براي آنها كه امورات را ساده و حل شدني و قابل عبور فرض مي كنند شرايطي ساده و فارغ از هر گونه پيچيدگي و سختي مهيا مي سازد.هر طوري كه با عالم و كاينات برخورد كني همانطور جواب مي گيري! و اين قانون خداوند است .البته شما بايدخودتان نيز به سمت چيزهايي که مي خواهيد حرکت کنيد.به جملات و مثل هاي زير دقت كنيد:بخند تا دنيا به رويت بخندد!مار از پونه بدش مي آيد ، در لانه اش سبز مي شود!كبوتر با كبوتر ، باز با باز - كند همجنس با همجنس پروازدرخت از ريشه اش آب مي خورد آدميزاد از باطنش
همينطور از حضرت علي(ع) نقل شده است كه: در امور زندگي خود تفكر كن،آرام باش، توكل كن وسپس آستين ها را بالا بزن؛ خواهي ديد كه خداوند زودتر از تو دست به كار شده است.
و مولانا مي گويد: پس زبان همدلي خود ديگر است - همدلي از همزباني خوش تر است
و از همه زيباتر در قرآن كتاب زندگي آمده است: و قال ربكم ادعوني استجب لكم پروردگار شما گفته است : مرا بخوانيد تا خواسته هايتان را اجابت كنم و برآورده نمايم.
و در حديث قدسي آمده است كه خداوند مي فرمايد: هر كس يك وجب به سوي من آيد يك گام به سوي اوخواهم رفت و هركس گامي به سوي من آيد، دو گام به سويش برخواهم داشت و هر كس آهسته به سويم آيد، شتابان به جانبش خواهم رفت.
آنچه از اين جملات دريافتيد همان قانون جذب يا قانون يقين است.
قانون جذب مي گويد:وقتي به چيزي فكر مي كني ، چه آن چيز را بخواهي و چه نخواهي ، همين فكر كردن و همين تمركز كردن روي آن چيز باعث مي شود كه بلافاصله در بخشي از كاينات آن چيز واقعي شود!
اين يعني ما انسان ها در درونمان از يك قابليتي برخورداريم به نام قدرت تبديل فكر و نيت به اشيا و اتفاقات حقيقي و واقعي و فيزيكي.
و بر اساس سخن ارزشمند زیر افكار ما در نهايت تبديل به سرنوشتمان ميشود:
مراقب افکارت باش که گفتارت میشود مراقب گفتارت باش که رفتارت میشود
مراقب رفتارت باش که عادتت میشود
مراقب عادتت باش که شخصیتت میشود
مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت میشود
امام علی(ع)
[+] نوشته
شده توسط رضا در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:فکر,فکار,رفتار,عادت,
در ساعت14:46 | |
Interview with god
I dreamed I had an Interview with god
So you would like to Interview me? “God asked”
If you have the time “I said”
God smiled
My time is eternity
What questions do you have in mind for me
What surprises you most about humankind
Go answered …
That they get bored with childhood
They rush to grow up and then long to be children again
That they lose their health to make money
And then lose their money to restore their health
By thinking anxiously about the future That
They forget the present
Such that they live in neither the present nor the future
That they live as if they will never die
And die as if they had never lived
God’s hand took mine and we were silent for a while
And then I asked …
As the creator of people what are some of life’s lessons you want them to learn?
God replied with a smile
To learn they cannot make anyone love them
What they can do is let themselves be loved
learn that it is not good to compare themselves to others
To learn that a rich person is not one who has the most
But is one who needs the least
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
And it takes many years to heal them
To learn to forgive by practicing forgiveness
To learn that there are persons who love them dearly
But simply do not know how to express or show their feelings
To learn that two people can look at the same thing and see it differently
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others
They must forgive themselves
And to learn that I am here
Always
[+] نوشته
شده توسط رضا در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:god,
در ساعت17:39 | |
گفتگو با خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید
خدا لبخند زد ، وقت من ابدی است
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند
زمان حال فراموش شان می شود
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم …
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما می توان محبوب دیگران شد
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم
سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
و یاد بگیرن که من اینجا هستم
همیشه
[+] نوشته
شده توسط رضا در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:خدا,
[+] نوشته
شده توسط رضا در سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:سرگرمی,
در ساعت17:22 | |
برگ یا سنگ
مردجوانی کنار نهر آب نشسته و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟" استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل رود انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل رود انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: "این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق رود قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!" مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!"
استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده." استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟" استاد لبخندی زد و گفت: "من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را می پسندم .
[+] نوشته
شده توسط رضا در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:زندگی,آرامش,
[+] نوشته
شده توسط رضا در دو شنبه 21 فروردين 1391برچسب:دانستنیها,زندگی,
در ساعت11:1 | |
جاهای دیدنی سودان.اهرام شندی.بجراویه
شندی شهریست کوچک به فاصله ی 180کیلومتری شمال شرق خارطوم. به فاصله 60 کیلومتر از شندی منطقه ای وجود دارد به نام بجراویه که تعداد زیادی از اهرام سودان در آن واقع شده است.به گفته تاریخ دانان سودانی قدمت اهرام سودان بیش از اهرام مصر بوده و مصریها با الگو برداری از آن ، اهرام مصر را ساخته اند.اهرام بجراویه که تعداد آن به بیش از 50 می رسد محل دفن پادشاهان و افراد سرشناس زمان خود بوده و از روی ارتفاع و بزرگی آن می توان به جایگاه فرد دفن شده پی برد. یکی از جاذبه های جانبی اهرام بجراویه ، شتر سواری آن است بدین معنی که برای رفتن به بالای تپه می توان از شترهایی که توسط افراد محلی کرایه داده می شوند استفاده کرد.در سال 2012 مبلغ ورودی برای هر نفر 20 جنیه سودانی و کرایه یک نفر شتر نیز بین 15 تا 20 جنیه می باشد.(5.5 جنیه = 1دلار آمریکا).به افرادی که قصد بازدید از اهرام بجراویه را دارند موارد زیر سفارش می گردد:
1- حداکثر سرعت در جاده های سودان 90 کیلومتر در ساعت است و این مقدار تا 100 کیلومتر از طرف پلیس چشم پوشی می شود.
2-دست کم در دونقطه از جاده (بعد از پالایشگاه خارطوم) سرعت سنج راداری نصب شده و تخلف رانندگان را ثبت می کند. جریمه سرعت حدود 140 جنیه معادل 25.5 دلار است.
3-بهتر است مسافرین محترم ، حدود ساعت 7 صبح روز تعطیل از خارطوم خارج شده و صبحانه را در نزدیکی پالایشگاه و در زیر درختان گرمسیری میل نموده و به ادامه مسیر بپردازند.پس از بازدید از اهرام نیز ناهار را در حومه شهر شندی و در کنار رود نیل و زیر سایه درختان بزرگ آنجا میل کرده و پس از استراحت به خارطوم بازگردند.این نکته را مد نظر داشته باشید که دمای هوای شندی حدود 5-4 درجه خنکتر از خارطوم است.
4- بازدید در فصلهایی به جز تابستان انجام شود.بر اساس ماههای خورشیدی یعنی ماههای تیر ،مرداد،آبان،آذر،دی،بهمن،اسفند و اوایل فروردین
5- به علت اینکه این جاده محل رفت و آمد کامیونهای سوخت می باشد و همچنین تنها راه ترانزیت خارطوم ، پورت سودان نیز می باشد ، بنابر این در روزهای عادی شلوغ بوده و ترافیک سنگین و خسته کننده ای دارد. علاوه بر این حوصله در رانندگی سفارش اکید برای جاده های سودان است.
یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون كه یه جشن كوچیك دو نفره بگیرن. وقتی توی پارك زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته كوچیك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر كدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میكنم! زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه.مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: این خیلی رمانتیكه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه كه یه همسری داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچیكتر باشه زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد !!!
نتیجه اخلاقی : مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته ها زن هستند !
[+] نوشته
شده توسط رضا در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:ازدواج,طنز,
در ساعت17:46 | |
دیوکسین
ديوکسين (Dioxin) يک سم بسيار قوي براي سلولهاي بدن است و باعث بروز سرطان به ویژه سرطان سينه مي شود. اخيراً تحقيقاتي توسط دکتر Edward Fujimoto مدير برنامه ريزي سلامت بيمارستان Castleآمريکا راجع به ديوکسين و چگونگي عملکرد آن در بدن صورت گرفته است كه در نتيجه آن توصيه هاي ذيل ارائه شده است .
1- بطري هاي پلاستيکي آب را در فريزر براي انجماد قرار ندهيد چون اين کار باعث آزادسازي سم ديوکسين از ظروف پلاستيکي مي شود.
2- غذاها به ویژه غذاهاي حاوي روغن و چربي را در ظروف پلاستيکي در مايکروويو گرم نکنيد . ترکيب «چربي ـ گرمای بالا و پلاستيک» باعث آزادسازي ديوکسين به داخل غذا و در نهايت به درون سلولهاي ما مي شود. به جاي آن براي گرم كردن غذا استفاده از ظرف شيشه اي مثل پيرکس و چيني توصيه مي شود،
3- غذاهاي فوري (Fast Food) و سوپها بايد در ظرف ديگري غیر ازظرف يک بار گرم شوند. کاغذ بد نيست ولي نمي دانيم که مطمئن تر از ظروف شيشه اي و غيره باشد.
4- لفاف هاي پلاستيکي فقط وقتي خطرناک هستند که با غذا در مايکروويو استفاده شوند.
5- فرآوري غذاها در دمای خيلي بالا باعث حل شدن و آزاد شدن ديوکسين از پلاستيک و نفوذ آن به غذا مي شود. به عنوان جايگزين پوشاندن غذا با يک لفاف کاغذي توصيه مي شود..
[+] نوشته
شده توسط رضا در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:دیوکسین,dioxin,
ثلاث ساحر ینظرون الی ثلاث ساعه سواج ، ای ساحر ینظر الی ای ساعه؟
ترجمه این متن به انگلیسی :
Three witches watch three Swatch watches. Which witch watch which Swatch watch
[+] نوشته
شده توسط رضا در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:طنز,جادوگر,
در ساعت14:0 | |
خدای مهربان من
خدای من براستی زیاد است
گذشت تو از گناه،
و پرده پوشیت بر کار زشتم،
و بردباریت در برابر جرم بسیارم،
که گاهی به خـطا و گاهی از روى تعمـد کردم،
وقتی حاجتم دیـر بر آید،
بواسطه نادانیم بر تو اعتراض میکنم
در حالیکه شاید دیر شدن آن برایم بهتر باشد،
زیرا تنها تو دانـا به سرانجام کارها هستى
و از این رو من ندیدم مولایِ بزرگوارى، شکیبــاتر از تو بر بنده پست خود ..
خدای من،
تو مرا مى خوانى درحالیکه من از تو روی میگردانم.
تو به من دوستى میکنى در حالیکه من با تو دشمنى میکنم.
تو به من محبت میکنى و من نمی پذیرم،
گـویا مـن منتى بر تــو دارم !
و بـــاز ...
این احوال ، تو را از مهر و احسانت بر من باز نمیدارد .
[+] نوشته
شده توسط رضا در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:دعا,مناجات,خدا,
در ساعت13:29 | |
حکیم ابو علی سینا
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به او بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق می گوید که به یک شرط من حاضرم دخترتان او را مداوا کنم...
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از مداوای دخترت ، گاو متعلق به خودم شود؟
پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.
دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.
همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر , دختر از درد جیغ میکشد..
حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب مینوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن لگن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر میدهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.
آن حکیم بزرگ، ابوعلی سینا بوده است
[+] نوشته
شده توسط رضا در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:ابو علی سینا,
در ساعت13:22 | |
چرا دعا کنیم؟
بنده ای خدا را گفت:اگرسرنوشت مرا تو نوشته ای پس چرا دعا کنم...؟
خدا گفت : شاید نوشته باشم هرچه دعا کند.
[+] نوشته
شده توسط رضا در پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:دعا,خدا,
در ساعت13:20 | |
شکایت شتر.طنز
مردی هنگام مرگ خود در خواست کرد تمام اهل خانواده اش در بالینش جمع شوند تا از آنها حلالیت بطلبد . در آخر گفت شتر مرا هم بیاورید تا او هم مرا حلال کند، چون شتر را به حضور او آوردند دست محبتی بر سر و صورت او کشید و گفت : ای حیوان! مدتها بود که به من سواری می دادی و از برای من زحمت می کشیدی چنانچه در این مدت صدمه ای به تو رسیده یا در آب و علفت کوتاهی نموده ام مرا حلال کن . شتر گفت: هر بدی از ناحیه تو به من رسیده می گذرم؛ مگر یکی از آنها را که هرگز نمی بخشم و آن اینکه گاهی تو افسار مرا به پالان الاغ می بستی و سوار او می شدی و مرا به دنبال الاغ می بردی و مردم با دیده حقارت به من نگاه می کردند که الاغی جلو دار من شده، بر من این کار تو سخت می گذشت و در قیامت جلوی تو را می گیرم که چرا توهین به حیثیت من نمودی و الاغی را بر من مقدم داشتی
مگر نمی دانستی مقدم داشتن کوچک و نادان بر بزرگ و دانا خلاف عدالت و گناهی نابخشودنی است!
(منبع: منهاج السرور)
[+] نوشته
شده توسط رضا در شنبه 5 فروردين 1391برچسب:طنز,شتر,
در ساعت8:52 | |
Top five regrets of the dying
A nurse has recorded the most common regrets of the dying, and among the top ones is 'I wish I hadn't worked so hard'. What would your biggest regret be if this was your last day of life?
There was no mention of more sex or bungee jumps. A palliative nurse who has counselled the dying in their last days has revealed the most common regrets we have at the end of our lives. And among the top, from men in particular, is 'I wish I hadn't worked so hard'.
Bronnie Ware is an Australian nurse who spent several years working in palliative care, caring for patients in the last 12 weeks of their lives. She recorded their dying epiphanies in a blog calledInspiration and Chai, which gathered so much attention that she put her observations into a book called The Top Five Regrets of the Dying.
Ware writes of the phenomenal clarity of vision that people gain at the end of their lives, and how we might learn from their wisdom. "When questioned about any regrets they had or anything they would do differently," she says, "common themes surfaced again and again."
Here are the top five regrets of the dying, as witnessed by Ware:
1. I wish I'd had the courage to live a life true to myself, not the life others expected of me.
"This was the most common regret of all. When people realise that their life is almost over and look back clearly on it, it is easy to see how many dreams have gone unfulfilled. Most people had not honoured even a half of their dreams and had to die knowing that it was due to choices they had made, or not made. Health brings a freedom very few realise, until they no longer have it."
2. I wish I hadn't worked so hard.
"This came from every male patient that I nursed. They missed their children's youth and their partner's companionship. Women also spoke of this regret, but as most were from an older generation, many of the female patients had not been breadwinners. All of the men I nursed deeply regretted spending so much of their lives on the treadmill of a work existence."
3. I wish I'd had the courage to express my feelings.
"Many people suppressed their feelings in order to keep peace with others. As a result, they settled for a mediocre existence and never became who they were truly capable of becoming. Many developed illnesses relating to the bitterness and resentment they carried as a result."
4. I wish I had stayed in touch with my friends.
"Often they would not truly realise the full benefits of old friends until their dying weeks and it was not always possible to track them down. Many had become so caught up in their own lives that they had let golden friendships slip by over the years. There were many deep regrets about not giving friendships the time and effort that they deserved. Everyone misses their friends when they are dying."
5. I wish that I had let myself be happier.
"This is a surprisingly common one. Many did not realise until the end that happiness is a choice. They had stayed stuck in old patterns and habits. The so-called 'comfort' of familiarity overflowed into their emotions, as well as their physical lives. Fear of change had them pretending to others, and to their selves, that they were content, when deep within, they longed to laugh properly and have silliness in their life again
[+] نوشته
شده توسط رضا در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:regret,die,
در ساعت14:5 | |
سرگرمی 1
عجایب ریاضیات
اعداد زیر را در هم ضرب کرده و حاصل را در سن خودتان ضرب کنید و نتیجه را ببینید:
13837 X 73 X سن فعلی خودتان
[+] نوشته
شده توسط رضا در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:سرگرمی,ریاضی,